سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست هایت بوی نور میدادند...

و همیشه قاچی از خورشید را درآنها داشتی..نور از لابلای انگشتهای مهربانت میچکید

خورشید را در دستت نگه میداشتی تا معشوقانت در سایه باشند..اما نور آرام نمیگرفت میخواست فرار کند و وحشت گرمایش را بر دلهاشان بیندازد

دستانش داغ شده بود..میسوخت..

خون میبارید از آنها..دستان مهربانی که پرچمش سایه ی عشق را بر اهل بیت انداخته بود..

اگر او میرفت،آفتاب خشم دشمن نور را با نیزه های داغ پرتاب میکرد و میسوزاندشان..

آن دست ها آرام نبود..آرام نبود وقتی اشک های مادر لبان خشک شش ماهه را تر میکردند..آرام نبود وقتی بوسه ی لبهای خشک سکینه سیل اشک را راهی گونه هایش میکرد..آن دست ها رفته بود تا دریایی از عشق را بیاورد..اما دستها رفتند و سیل جاری شد..

با نوازش دست ها پاهایی اسب،زمین را بوسه باران کرد و تاخت...آن دست ها پر از آب شدند و ماه در آن پیدا شد...آن ماه غم داشت..در آسمان زمین پرواز میکرد اما باید ماه بهشت میبود..

و حالا دلتنگی فرات مانده و جای خالی دستانش..وکیست که صدای گریه ی فرات را نشنود..و کیست که نداند فرات سالهاست تقاص دست های خونین اورا میدهد و در سوگ آن دستهای ناآرام تا بد اشک میریزد..

عباس(ع)تا امامش اجازه نداد با دشمنش دست نداد حتی ندایش را نشنید..

عباس به دشمن دست نداد و خدا دست هایش را قبول کرد...به دشمن نگاه غضبناک کرد،چشمانش را خدا پذیرفت..

عباسی_بمانیم..

دستهایش_بوی_نور_میدهند

 

 

 


+ تاریخ شنبه 94/8/2ساعت 2:13 عصر نویسنده m0haJeR | نظر

سایت بهاربیست

قالب وبلاگ

قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


قالب وبلاگ


♫PlaySong♫