دست هایت بوی نور میدادند...
و همیشه قاچی از خورشید را درآنها داشتی..نور از لابلای انگشتهای مهربانت میچکید
خورشید را در دستت نگه میداشتی تا معشوقانت در سایه باشند..اما نور آرام نمیگرفت میخواست فرار کند و وحشت گرمایش را بر دلهاشان بیندازد
دستانش داغ شده بود..میسوخت..
خون میبارید از آنها..دستان مهربانی که پرچمش سایه ی عشق را بر اهل بیت انداخته بود..
اگر او میرفت،آفتاب خشم دشمن نور را با نیزه های داغ پرتاب میکرد و میسوزاندشان..
آن دست ها آرام نبود..آرام نبود وقتی اشک های مادر لبان خشک شش ماهه را تر میکردند..آرام نبود وقتی بوسه ی لبهای خشک سکینه سیل اشک را راهی گونه هایش میکرد..آن دست ها رفته بود تا دریایی از عشق را بیاورد..اما دستها رفتند و سیل جاری شد..
با نوازش دست ها پاهایی اسب،زمین را بوسه باران کرد و تاخت...آن دست ها پر از آب شدند و ماه در آن پیدا شد...آن ماه غم داشت..در آسمان زمین پرواز میکرد اما باید ماه بهشت میبود..
و حالا دلتنگی فرات مانده و جای خالی دستانش..وکیست که صدای گریه ی فرات را نشنود..و کیست که نداند فرات سالهاست تقاص دست های خونین اورا میدهد و در سوگ آن دستهای ناآرام تا بد اشک میریزد..
عباس(ع)تا امامش اجازه نداد با دشمنش دست نداد حتی ندایش را نشنید..
عباس به دشمن دست نداد و خدا دست هایش را قبول کرد...به دشمن نگاه غضبناک کرد،چشمانش را خدا پذیرفت..
عباسی_بمانیم..
دستهایش_بوی_نور_میدهند