شبها وقتی ماه میتابد
من وضو میگیرم و بهترین واژه هایم را برمیدارم و میروم به مرتفعترین ساختمان شهر...
شبها وقتی ماه میتابد
من توی دفتر مشقم تمرین عشق میکنم...
نگاه کنید پیراهنش بوی یاس میدهد و دست های من که آستین های اورا بوییده اند....
شبها وقتی ماه میتابد...
من روحم را برمیدارم و سفر میکنم به دورها مثل کرگدنی تنها از معبر اندوه تا متن کودک...و در حضور معنویت پیراهنش روحم را آتش میزنم...
(مصطفی مستور...)