حالا که رودر رو شده بودیم، وقتش بود که حرفهای توی دلم مانده را بهش بزنم. نظرم را رک و پوست کنده بگذارم کف دستش... گفتم به نظر من تو یک آدم تکراری و بی خاصیت هستی! همیشه یک جوری، نه جوششی، نه هیجانی، نه تحرکی، خسته نشدی از این همه تکرار؟ از با تو بودن خسته شدم، دلم میخواهد آزاد زندگی کنم، بدون تو، آدم کسل کنندهی گند دماغ! آره گند دماغ(چقد دلم خنک شد اینو بهش گفتم)، اصلا جانم آزاد...
آینه احتمالا در آن لحظه خیلی تعجب کرده بود، تعجب را توی چشمهایش میدیدم...!